۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

وقتی پسر بچه بودم/ اریش کستنر/ساعد اذری/ نشر چشمه

اریش کستنر یک نویسنده آلمانیه که سال 1899 در درسدن به دنیا اومده و سالهای کودکیش رو در همین شهر گذرونده. بیشتر اریش کستنر رو با داستانهایی که برای کودکان مینوشته میشناسن که فکر میکنم قشنگ ترین این داستانها هم "خواهران غریب" باشه. کودکی خیلی از کسانی که کتاب میخونن با کتابهای اریش کستنر گذشته . یادآوری  خاطراتی که من با "کلاس پرنده" و "خواهران غریب" داشتم باعث شد این کتاب رو بخرم. 
"وقتی پسر بچه بودم" داستان زندگی اریش کستنر به قلم خودش هست. کتاب با مقدمه ای 7 صفحه ای درباره قسمتهایی کوتاه از کودکی نویسنده اس و تفاوتهایی که یک کودک در زمان تولد نویسنده با زمان پیری اش داشته، شروع میشه. فصل های اول درباره پدر و مادر اریش و خانواده های اونهاست. و از فصل های بعد به تدریج اریش متولد میشه و کودکی خودش رو شروع میکنه. نثر کتاب خیلی خیلی صمیمی و لذت بخشه . نویسنده  درباره آرزوها، غم ها ، شادیها و لذت های کودکانه اش نوشته و اینکه چه تفاوت عظیمی بین نگاه او و نگاه بزرگتر ها نسبت به مسائل مختلف وجود داشته. گاهی اریش کوچک قادر به درک رفتارهای پدر ومادر و اطرافیانش نیست و گاهی حتی بهتر از اونها مشکلات رو حل میکنه.
کتاب از تولد تا دوران نوجوانی نویسنده رو در بر میگیره و با شروع جنگ جهانی(سال 1914) کتاب هم پایان میگیره . اگر شما هم دوست دارید به دوران کودکیتون بر گردید و مدت کوتاهی با افکار یک کودک زندگی کنید حتما این کتاب رو بخونید. کتاب خیلی خیلی شیرینیه و  فکر میکنم برای کسانی که در زمان کودکیشون از اریش کستنر کتابی خوندن، یادآوری خاطراتشون حتی شیرین تر از خود کتاب هم باشه. 

بخش هایی از کتاب :

"...تصور میکنم که ما دوست نزدیک عادتها و آسایشمان هستیم. اما در کنار این خصیصه نه چندان جالب این قابلیت با ارزش را داریم که : هرگز احساس بی حوصلگی و دلتنگی نمی کنیم. حرکت یک کفش دوز بر روی شیشه پنجره میتواند برای ما  کاملا سرگرم کننده باشد.حتما نباید که شیری را در بیابا نظاره کنیم"

"دنیا نه به طور مطلق صورتی است و نه سیاه، بلکه رنگارنگ است.آدم های خوب وجود دارند و آدم های خوب گاهی بد می شوند و بدها هم  گاهی خوب. ما میتوانیم بخندیم و گریه کنیم و گاهی اوقات طوری گریه کنیم که گویی هرگز قادر به خندیدن نخواهیم شد. یا طوری از ته دل میخندیم که انگار هرگز گزیه نکرده ایم. 
من طوری گریه میکردم که گویی هرگز دیگر نخواهم خندید. و می توانستم دوباره بخندم گویی که هرگز گریه نکرده بودم. "همه چیز دوباره خوب و مرتب است". این را مادرم می گفت. بنابراین همه چیز خوب و مرتب است . البته تقریبا همه چیز دوباره خوب و مرتب یود!"