۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

چای با طعم خدا، بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ ، هر قاصدکی یک پیامبر است / عرفان نظر آهاری/ نشر افق

اگر تا حالا حتی یه دونه از کتابای خانوم نظر آهاری رو خونده باشین ، حتما متوجه زبان ساده و صمیمی کتاباشون شدین. کتابهای بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ و چای با طعم خدا و هر قاصدکی یک پیامبر است مجموعه ای 3 جلدی از کتابای این هنرمند بزرگه که نشر افق اونا رو در قطع پالتویی چاپ کرده. چای با طعم خدا مجموعه ای از اشعار ایشونه که با مفاهیم ساده و گیرای عرفانی همراهه و شاید هیچ کدوم از ما تا به حال اینطوری که خانوم نظرآهاری تو کتابشون آوردن به خدا نگاه نکرده باشیم .شاید تا به حال هیچ کس نفهمیده باشه که خدا رو تو ذات آدما باید جست نه توی آسمون. خدا  توی قلب یک دوست ، توی نگاه یه کودک و توی هر جایی که از عشق مملوء باشه حضور داره. یه قسمت کوتاه از این کتاب :
"دوست واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه خدا همیشه  خواندنی است."کتاب بالهایت را کجا جا گذاشتی در مورد انسانهاست. این کتاب میخواد بگه همه آدما یه روزی پیش خدا بودن . یه روزی آدما اونقدر پاک بودن که خدا از فرشتادنشون به زمین ناپاک و تنگ واهمه داشت . اما انسان اصرار کرد و حالا در قلب هر انسانی پرنده کوچکی نهفته که روزی پیش خدا بوده ،با همه پرنده های دیگه ،اما یادش نمی یاد که روزی همسایه این پرنده ها بوده.
یه بخش کوتاه از کتاب:
"پرنده گفت : راستی چرا پر زدن رو کنارگذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید ولی باز خندید. پرنده گفت: نمیدانی چقدر جای تو در آسمان خالیست. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نشود فراموشش میشود"

کتاب هر قاصدکی یک پیامبراست هم خیلی شبیه کتاب قبلیه چون هر سه از یه مجموعه هستند. توی این کتاب  هم حقایق زندگی آدما نوشته شده که شاید خیلی ها بهشون بی توجه باشند. شاید به محبت و عشق و دوست داشتن بی توجه باشند و ارزش اونا رو ندونن اما با خوندن این کتاب بیدار بشن و سعی کنن اشتباهات گذشتشونو جبران کنن. متن کوتاهی از کتاب:

"
پسرک بی آنکه بداند چرا ، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت وبی آنکه بداند چرا پرنده کوچکی را نشانه گرفت. پرنده افتاد.بالهایش شکست و تنش خونی شد.پرنده می دانست که خواهد مرد اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر چیزی را نیازارد.....
پرنده چشم در چشم پسرک دوخت و گفت:کاش می دانستی  زنجیری است زندگی که یک حلقه اش درخت است ودیگری پرنده. یک حلقه اش انسان ویک حلقه  سنگریزه. حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید....
               و وای اگر شاخه ای را بشکنی خورشید خواهد گریست
."

در ضمن ، تا چند روزه دیگه هم لینک وبسایت خانم نظرآهاری رو براتون میذارم. منتظر باشید!!

۳ نظر:

آیسان گفت...

سلام
خیلی وبت توپه حال کردم.

ناشناس گفت...

ding !

ناشناس گفت...

سلام دوست عزيزم.خيلي سايت قشنگيه..........اميدوارم بيشتر پيشرفت كني y هستم!!!!!!!!!